از همان ابتدای کودکی سادگی را به بزرگترهایش درس میداد، نه اینکه به دیگران دیکته انسانیت بگوید. یا نصیحت کند، کارهایش به خودی خود، کلاس درس بود.
زمان کودکیش همیشه خودکار و دفتر کم می آورد، از بس که به دیگران میبخشید. گاهی صبحها زودتر به مدرسه میرفت و حیاط را قبل از آمدن دیگران جارو میکشید.
کم سن و سال که بود، زیاد به خانه داییاش سر میزد. همان روزها یک بار که دایی برای رفت وآمد پسرش به مدرسه، تاکسی گرفتهبود و عباس خبردار شدهبود، جلو آمد وگفت: من خودم پسر دایی را میبرم ومیآورم. آخر آن روزها رسم نبود که بچهها با تاکسی به مدرسه بروند. شوخی میکرد و میگفت که خوشگلم و دوست دارم با خودم باشد که همه نگاهمان کنند. اینطوری به بزرگترهایش هم با احترام وبیمنت درس سادگی میآموخت.