در دورهی نامزدی حسن را کم میدیدم. حتی خرید نمیرفتم. وسط امتحانهای نهایی بود. فقط برای انتخاب حلقه رفتم و یک حلقه باریک انتخاب کردم.
کلا اهل طلا خریدن نبودم. بعد از عروسی تا آخر زندگیمان طلا نخریدیم. مگر یک گردنبند که هدیه حسن بود؛ برای به دنیا آمدن پسرم امین به من. همان که دلخوریم بابت خونسردیش قبل از زایمان را از ذهنم برد.
بعد از چند سال زندگی توی دو اتاق بالاخره ارتش خانهای به ما داد که آشپزخانه و پذیرایی داشت با یک حال بزرگ. برای خانهمان پرده خریدیم؛ آن هم از پارچههای ارزان، شش تا صندلی آهنی هم داشتیم با روکش مشمایی. خودم پرده ها، رومیزی، گلدانها و دستگیرههای پنجرهها را با پاپیون بنفش تزیین کرده بودم.
بعد از آن وقتی خدا نرگس خاتون را به ما هدیه داد؛ به شیراز منتقل شدیم. آنجا هم دختر دومم افرا به دنیا آمد. دیگر خانه بزرگ و قشنگی داشتیم. حیاط خانهمان پر از درخت نارنج بود. عصرها عطر نارنج آدم را دیوانه میکرد.
حسن صبحهای جمعه بچهها را میبرد کوه. من حوصله کوه نوردی نداشتم. وقتی برمیگشت حتما برایم از کوه، گلهای وحشی یا بوتههای طلایی می آورد. گل معمولی نبود. معلوم بود حسابی گشته تا آن را پیدا کند.
زمان گذشت تا حسن 40 ساله شد. آن موقع هنوز هم کف پوش خانهمان یک موکت بود. چند تا میز داشتیم که صندوق پرتقال بود؛ رومیزیهایش را از سر پارچههای پرده دوخته بودم. با آن رومیزیها قشنگ شده بودند. دکور اتاقهایمان را هم از روی عکسهای مجله چیده بودم. یک صفحه که دکوراسیون ارزان و سادهای را طراحی کرده بود. با این کارها خانه را زینت میدادم.
حسن کارش توی ارتش بود، اما نزدیک انقلاب که شد برای اینکه خودش آدم انقلابی بود؛ استعفا داد تا روبروی مردم نایستد. هرکس در ارتش بود باید مقابل مردم در راهپیمایی و دیگر موارد می ایستاد. وقتی انقلاب پیروز شد چند نفر از مأمورین آمدند درخانه ما تا حسن را برای بررسی سوابقش ببرند. من خیلی نگران شدم اما حسن که میدانست دست از پا خطا نکرده است و توکلش به خدا بود، آرامش داشت. نکته جالب در ورود مأمورین به منزل ما این بود که با تعجب سؤال کردند: «اینجا منزل سرهنگ آبشناسان است؟» قبل از انقلاب خانه سرهنگها مثل کاخ بود اما خانه ما...
حسن معتقد بود برای مهمانی دادن جدا جدا مهمان دعوت کنیم تا مجبور نباشیم چند نوع غذا درست کنیم؛ چون نمیشد یک جا آشپزی کرد. من حرفش را قبول نمیکردم و این میشد که مجبور میشدم ظرفها را تا آخر تنهایی بشورم. حتی برای ابراز ناراحتیش لباس میپوشید و میرفت بیرون.
حسن خیلی تأکید داشت که امین و افشین اهل ورزش قهرمانی باشند. آنها هم میرفتند باشگاه. هردو هم تا مراحل قهرمانی پیش رفتند، اما با همان کتانیهای ارزان قیمت. او همیشه میگفت: «آدم با ارادهاش قهرمان میشود، نه با کفش و لباسش.»
روزی از سپاه دعوتش کردندتا به مربیهای رزمی آموزش بدهد. با پیراهن آبی و شلوار پارچهای معمولیش رفت. کیفش را هم میگذاشت زیر بغلش. میگفتم: «این چه لباس پوشیدنی است؟ عین سردفترها شده ای!» بچههای سپاه میگفتند اول که آمد زمین را جارو کشید، ما فکر کردیم خدمت گذار جدید است. حتی جلسات اول کلی اذیتش کردیم. انقدر که بینشان و بیتکلف بود. مرام زندگیش این بود. تا آخر هم این گونه زندگی کرد و این گونه شهید شد. (برگرفته از زبان همسر شهید آبشناسان)
آری شهید حسن آبشناسان، بزرگ مردی که اسم و رسمش برای اهل آسمانها آشناتر بود تا اهل زمین. حتی روزهایی که دنیا به او رو کرد همچون نامحرمان از آن چشم پوشید، تا زهد علی(ع) مهر اعمالش باشد.
راستی که پرواز سبکبالی میخواهد. خوش به سعادتتان! دستی از ما چنگ زدگان به دامن دنیا بگیرید.
یا علی